پلک چشمان دلم افتاده است خسته از تکرارم و بی اختیار
اشک بانگ آمدن سر داده است
در هوای خفته ی سرد اتاق بی رمق در جای خود چسبیده ام
می گزم لب را وبا چشمان باز گوییا صد سال من خوابیده ام
حسرت باریدن باران عشق در هوای واهی ام
آه من سر گشته ی تنهایی ام
شیشه ها سر گشته ی گرد و غبار
ای دریغا از بهار
باز هم سر بر زمین بنهاده ام
عنکبوتی لانه کرده در اتاق در کنار آن چراغ
گشته آویزان ز سقف خانه ام
می تند تار فراق
باز هم بی اعتنا رد می شوم از کنار لحظه ها
می دهد آزار سوز ناله ام
جذبه ی آیینه ها
چشم بر هم می گذارم می روم تا رهایی همچو برگ
می روم تا نیست گردم در افق
همره دستان مرگ....